اين داستان را گاه استادان ذن برای شاگردانشان نقل می كنند :
پير زنی بود ، متولد همان شهری كه بودا نيز در آن بدنيا آمده بود ، اما همواره از روبرو شدن با بودا وحشت داشت ، گرچه همه به وی دلداری می دانند كه بودا مرد مقدسی ست ، ولی هر وقت فكر می كرد كه ممكن است كه او را ببيند می گريخت .
روزی پيرزن در خيابان شهر مرد محترمی را ديد كه با ردای زرد رنگ نزديك می شد ، آن مرد بودا بود ، زن وحشت زده شد ولی نمی توانست بگريزد ، پس تصميم گرفت كه نگاه نكند ، چشمانش را با دستهايش پوشاند ، ولی عجب اينكه هر چند محكمتر چشمهايش را می گرفت ، بودا را از ورای انگشتان بهم فشرده اش واضع تر می ديد .
به من بگوييد اين پيرزن كه بود ؟
There was an old lady who was born in the same town as Buddha.
She was always afraid of confronting him though. No matter how many people told her that Buddha is an enlightened nice being, she still couldn't approach him.
one day, she saw him coming towards her. She tried to hide but she couldn't. She closed her eyes and put her hands on her eyes to make sure she won't be able to see him.
No matter what she did, she could still see Buddha. He was still going towards her.
Guess who that old lady was?
View User's Journal
About me
|
lordlebu
Community Member |
[img:3d4dbca155]http://i163.photobucket.com/albums/t301/lordlebu/lordlebu/board-1.jpg[/img:3d4dbca155]